مینشینند و گپ میزنند؟ نه برادر، چه گپی؟ کدام زمین؟ آب ندارند که بخواهند مزرعهای داشته باشند تا وقتی از آن برمیگردند، دور هم بنشینند و گپ بزنند. یک نفرشان دارد با برگهای نخل، حصیر میبافد و دیگران هم با پوست تنه نخل، ریسمان میبافند. زندگی خود را با همینها میگذرانند. از وقتی قناتشان خشک شد، زندگی ساکنان روستای اکبر آباد در بخش شهداد کرمان از همین راه میگذرد.
اینها را کمی بعد متوجه میشوم. باید چند ساعتی بین آنان بود و در کوچههای خاک گرفته روستا قدم زد تا از حال و روزشان باخبر شد.
آخر هفتههای زمستان وقتی برف روی کوههای شمال کرمان مینشیند، مردم برای برفبازی به ارتفاعات «سیرچ» میروند. این روستا فاصله چندانی با کرمان ندارد؛ فقط 60 کیلومتر باید از کرمان فاصله گرفت تا بتوان روی برف قدم زد. دوباره که از کوه سرازیر شوید و راهتان را به سمت شمال ادامه دهید، با همان سرعت که به برف رسیده بودید از آن دور میشوید و دوباره زیر پایتان شن است و کویر. پس از گذشتن از کوههای این منطقه، همه چیز به فیلمهای سینمایی شبیه میشود. جاده همین طور صاف و مستقیم تا جایی که چشم میبیند، بدون پیچ و تاب میرود به دل کویر و میرسد به «شهداد». از سیرچ تا شهداد کمتر از 50کیلومتر راه است. اگر سر ظهر به آنجا برسید، پرنده هم در شهر پر نمیزند. خانههای شهداد در اطراف یک خیابان نهچندان طولانی ساخته شدهاند که تا بهخودتان بجنبید از آن خارج شدهاید.
از اینجا به بعد تپههای شنی، آرامآرام قد راست میکنند و بلند و بلندتر میشوند. برای تمام کردن این جاده، مسافت زیادی را نباید رفت. 27 کیلومتر بعد از شهداد، آسفالت تمام میشود و شما میمانید و شنهای کویر لوت. اسم نخستین روستا «استحکام» است که معلوم نیست چه چیز محکمی در آن پیدا میشود که چنین نامی برایش انتخاب کردهاند؛ آن هم در چنین جایی که حتی زمین زیر پای آدم استحکام ندارد. در همین استحکام شن آنچنان آمده است روی جاده، انگار در جادهای کنار دریا پیش میروید. اما دریا کجا بود برادر؟ کویر و دریا؟
جواد چوپانی، راننده و راهنمایم شنها را نشان میدهد و میگوید: «ببین، الان تازه زمستان است و بادها شروع نشدهاند. تابستان که باد بیاید تمام جاده زیر شن میرود.» بعد شروع میکند به تعریف اینکه در تمام روستاهای این منطقه که به «تکابات» معروف است، او را میشناسند و کمی که ادامه میدهد، نوبت میرسد به بازگو کردن نصیحتهای پدرش که به او گفته بود:« خانهای از دل بساز، نه خانهای از گِل». پدر چوپانی راست میگفت، اما فعلا مشکل مردم این منطقه پیدا کردن راهی برای ماندن در همان خانه گل است.
در بخش شهداد 34 روستا و 172 آبادی وجود دارد و جمعیت روستایی آن به 8 هزار نفر میرسد. اکبرآباد یکی از این روستاهاست. از مدرسه و حمام قدیمی روستا بر اثر پیشروی شن و مهاجرت ساکنان روستا، جز ویرانهای نمانده، نخلها نیز آنقدر بیآبی را تحمل کردهاند که بیشتر شاخههایشان زرد شده است. دو قدم دورتر از خانه احمد حسینآبادی، تپههای شنی هم شروع میشوند. او دهیار اکبرآباد است؛ اکبرآبادی که امروز 30 خانوار در آن ساکن هستند و 140 نفر جمعیت دارد، اکبرآباد همیشه تا این اندازه کوچک نبود. احمد تعریف میکند که «20 سال پیش، اکبرآباد پردرآمدترین روستای این منطقه بود. اینجا هندوانه، خیار و پرتقال کشت میشد. ولی حالا حتی نخلها از بیآبی خشک میشوند.»
او میگوید: «پیرمردها هنوز هم یادشان است که 45 سال پیش، اکبرآباد آنقدر آب داشت که آب کشاورزی چند روستای دیگر را تامین میکرد و در خود اکبرآباد برنج میکاشتند. سال 71 آب قنات ایستاد و از آن موقع، کار بیشتر مردم شده است بافتن حصیر و جارو و فروختن آنها. میگویند سرچشمه قنات خشک شد چون نزدیک آن یک چاه عمیق زدند.» بعد از خشک شدن قنات، مهاجرت روستاییان به شهر بیشتر شد و در 19 سال گذشته حدود 500 نفر از ساکنان اکبرآباد عطای زندگی در زادگاه خود را به لقایش بخشیدند و راهی کرمان و دیگر شهرهای استان شدند.
در یکی از کوچههای خاکی روستا چند زن و یک پیرمرد روی زمین نشستهاند و مشغول بافتن حصیر و ریسمان هستند. دستهای آنان که زمانی با گرفتن ابزارهای کشاورزی و با کار کردن روی زمینهای زراعی پینه بسته بود، حالا در جنگ با برگو پوست تنه نخل، زمخت و زمختتر میشود. باز خوب است نخل آنقدر بخشندگی دارد که حتی وقتی بار نمیدهد، دستکم برگ و پوستی دارد که به کار مردم بیاید.
پیرزن همان طور که دستهایش یک لحظه از درهم پیچیدن شاخههای نازک نخل بازنمیایستند، میپرسد: «چرا نمیپرسی چه کار میکنم؟» خب باشد، میپرسم، بگو. 60 سال سن دارد و اسمش زهرا حسینآبادی است. یک سطل کوچک آب، کنار دستش دارد. برگها را خیس میکند، در هم میبافد و شروع میکند به گفتن اینکه چه کار میکند. اول برگها را به شکل نوارهای
10 سانتیمتری میبافد و بعد، نوارها را در کنار هم میدوزد تا حصیر ساخته شود. 10 روز کار بافتن نوارها طول میکشد و 2 روز هم برای بافتن نوارها به هم باید وقت بگذارد. هر ماه میتواند فقط 2 حصیر ببافد که هر یک از آنها را 12 هزار تومان میفروشد. فرقی نمیکند حصیر ببافند یا ریسمان. چون درآمدشان تفاوت چندانی ندارد.
سکینه حسنآبادی هم 60 ساله است و تنها زندگی میکند. 5 فرزند دارد که یکی از آنان به شهداد و 4 نفر دیگر به کرمان رفتهاند تا بخت خود را برای زندگی بهتر در جایی غیر از کوچههای شن گرفته زادگاهشان جستوجو کنند. او مشغول بافتن ریسمان است و تکههای پوست تنه درخت را با کف دست در هم میپیچید. 15 متر که از این ریسمانها ببافد، 400 تومان میگیرد و در یک روز بیشتر از 2حلقه از این ریسمانها نمیتواند ببافد. او میگوید:
«ما کسی را نداریم، کشاورزی هم نداریم. بچهها هم جدا شدند و رفتند. قدیم خوب بود ولی از وقتی آب خشک شد، همین کار را میکنیم.»
از اکبرآباد تا حجتآباد، مسیری 4 کیلومتری و خاکی است که در 2 طرف آن درختهای گز تمام زورشان را میزنند تا از پخش شدن« شنباد» روی جاده جلوگیری کنند، اما آن طور که ساکنان روستا میگویند در تابستان، شنباد مردم را در خانههایشان زندانی میکند و نمیگذارد از جایشان تکان بخورند. در میدانگاهی حجتآباد چند تراکتور با تانکرهای آب متوقف شدهاند.
از آنها برای آبیاری درختهای گزی استفاده میشود که از 2 سال پیش در بخش شمالی روستا کاشته شدند. قدم زدن در کوچههای روستا با شنی که تمام آن را پرکرده، لذتبخش است، اما فقط برای آنان که در عمرشان یکبار گذرشان به اینجا میافتد و راه رفتن روی شنهای نرمی را تجربه میکنند که هیچ جای دیگر ندیدهاند، نه برای ساکنان.
محمد رازیان، دلخوشی از این شنها ندارد و حتی وقتی که از شنباد میگوید، چشمهایش را تنگ میکند انگار همین الان است که باد بگیرد و شنباد امان او را ببرد:
« باد که میگیرد چشم، چشم را نمیبیند. این جنگلکاریها هم تاثیری ندارد. شن شور به نخلستانهای ما زده است برای همین محصول خرمای آن به هیچ دردی نمیخورد و فقط خوراک دام میشود.»
رازیان که عضو شورای روستای حجتآباد است زیر سایه نخلها راه میرود و مدام سر تکان میدهد. زمینهای نیمی از نخلستانها با شن پوشیده شده و نیمه دیگر که هنوز زنده است انگار نفسهای آخرش را میکشد. نهری زیر پای نخلها جاری است که از یک قنات قدیمی سیراب میشود. رازیان آب نهر را با دست نشان میدهد و میگوید: «قدیمها مشکل آب نداشتیم. 2 نفر هم نمیتوانستند جلوی آب را ببندند. حالا آب را نگاه کن، حتی یک بچه هم میتواند جلویش را بگیرد.»
حجتآباد امروز 40 خانوار دارد که معلوم نیست تا چه زمانی میتواند آنان را نگهدارد.
مردم از حجتآباد هم فراری شدهاند. در چند سال گذشته 20 خانواده از این روستای شنزده فرار کردهاند. اما آنانی که رفتند حال و روزشان چطور است؟ از زندگی در شهر راضی هستند؟ رازیان که این طور فکر نمیکند: «کجا راضی باشند؟ اگر هر برج 100 هزار تومان هم درآمد داشتند، همین جا میماندند. همه در شهر مستاجر هستند و کارگری میکنند. چرا راضی باشند؟»
بنیاد مسکن استان کرمان اعلام کرده است از 14 هزار و 321 روستا و آبادی کرمان 8300 روستا بهدلیل خشکسالی و عوامل جوی خالی از سکنه شدهاند. از میان روستاهای باقیمانده نیز 3700 روستا کمتر از 20 خانوار جمعیت دارند. رشیدآباد یکی از روستاهایی است که هنوز 100 خانواده در آن زندگی میکنند.
چاه آبی که در روستا قرار دارد، زمینهای کشاورزی آن را آبیاری میکند، ولی آب چاه آنقدر نبود که بتواند مانع از مهاجرت 60 خانوادهای شود که در چند سال اخیر از این روستا به شهداد و کرمان رفتند و دیگر پشت سرشان را هم نگاه نکردند. « محمد حسینآبادی» یکی از آنانی است که هنوز در روستای آبا و اجدادی خود زندگی میکند. او جایی را نشان میدهد که تپههای شنی متوقف شدهاند و از روزهایی میگوید که هنوز در آن قسمتها زمین کشاورزی اهالی روستا قرار داشت: «زمینهای ما اول در شمال روستا بود، ولی شن که جلو آمد ما همینطور عقب رفتیم و حالا رسیدهایم به اینجا. همین میشود که مردم از اینجا میروند. خود شما اگر در شهرتان درآمدی نداشته باشید،میروید به شهری دیگر. نمیروید؟»
حسینآبادی هر گوشه از روستای کوچکش را نشان میدهد و مشکلات آن را میگوید که پیرمردی با ریش و موی سفید از راه میرسد و خودش سر حرف را باز میکند.
علی زند وکیل یکی از آنانی است که زمانی برای زندگی بهتر به تهران مهاجرت کرد ولی بعد از چند سال دوباره به زادگاهش برگشت. او به آنانی که از «تکابات» میروند تا بخت زندگی بهتر را جایی دیگر بیازمایند، حق میدهد: «مسئولان کشور که میروند شمال ایران و باغهای چای و برنج را میبینند، به برنجکاران و شالیکاران میگویند کشاورز، بعد به ما هم میگویند کشاورز. ولی کشاورزی ما که با آنها یکی نیست. من 70 سال سن دارم و دیگر کارم از کار گذشته است، اما جوانان ما چهکار کنند؟ آنها را چطور اینجا نگه داریم؟ همین جا که شما ایستادهاید، یک ساعت دیگر طوفان شروع میشود و همه میروند خانههایشان، در را میبندند و فقط به صدای باد گوش میدهند.»